۱۳۹۶ فروردین ۹, چهارشنبه

حسین

باقر فاتحی سبب آشنائی من و حسین شد. هر سه آموزگار بودیم. حسین ده پانزده سالی از من بزرگتر ‌بود. همیشه ته ریشی داشت. پیراهنش سفید بود و بدون یقه. ولی مدرن‌تر از پیراهن پدر که یقه‌اش از چپ باز می‌شد. من بیست سالم بود اما او زن و بچه داشت. آموزگار روستایی بود از روستاهای بخش‌های کبوترآهنگ یا رزن همدان، یادم نیست  کدام بخش.  
هر از گاهی که به شهر می‌آمد، سری به قهوه‌خانه‌ی محمد افتخاری «یکی از مراکز تجمع معلمان» توی میدان پهلوی، ضلع میانه‌ی خیابان‌های بوعلی و سنگ شیر، می‌زد.
حسین اهل قهوه‌خانه نبود. دلیلش شاید پرهیز از نوشیدن یا خوردن چیزهای بقول خودش "نجس"بود. جلوی قهوه‌خانه مدتی با باقر به گپ‌وگفت می‌‌ایستاد و بعد می‌رفت دنبال کارش.
حسین دو پسر داشت که بیشتر همراهش بودند.
او مشتری دائم مسجد میرزاتقی بود. یک روز گفت:

ممد جان! منه متولی مسجد میرزاتقی کردن.‌ .بِچّا را وا خودُم می‌ِورَم «می‌برم» اُنجا. هم سِرِشان گرم میشه و هم خیال مَ راحته. مسجد جای مطمئنیه. دوست ندارم بچّام مثل خودُم آلوده‌ی کثافت‌کاریای زمانه بشن.
سال‌ها گذشت. بزرگ و بزرگتر شدیم، بچه‌دار شدیم و پا به سن گذاشتیم.
من بدنبال روزی، هر روز در گوشه‌ای از ایران مشغول خدمت بودم. تابستان‌ها سری به همدان می‌زدم. گاهی هم حسین را ‌می‌دیدم. او طبق معمول در گوشه‌ای از میدان پهلوی ایستاده بود و یواش‌یواش برای دور و بری‌هایش تعریفی می‌کرد.
تا چشمش بمن می‌افتاد جلو می‌آمد و دیده بوسی و قسم و آیه که هروقت گذرم به مغازه‌ی حاجی افتاده است  احوالت را پرسیده‌ام. راست می‌گفت که مرد بسیار مهربانی بود.
روزها گذشت. انقلاب شد. پسرانش، امام مسجد را به درون راه ندادند. شعل متولی‌گری مسجد را به اتهام «کج-مسلمانی» از پدر گرفتند و خود جانشین او شدند. پیروان امام جماعت معزول را هم دیگر بدرون مسجد راه ندادند.

اولین تابستان پس از انقلاب بود. رفته بودم همدان بدیدار مادر. پدر دو ماهی پیش از پیر
روزی انقلاب درگذشته بود. حسین، کناره‌ی همان میدان که دیگر امام خمینی نامیده می‌شد در میانه‌ی جعمی از معلمان ایستاده بود. جلو رفتم. او با حرارت از رفتار حزب‌الاهی‌ها انتقاد می‌کرد و از رفتار نابهنجار آنان شکایت داشت. سلامش کردم و گفتم:
حسین جان مبارک است! از خودمان شده‌ای؟ شنیده‌ام پسرانت از مسجدی که آن همه برایش کار کرده بودی، اخراجت کرده‌اند.
گفت:

ممد جان! بهمه گفتم و یه تونم «بتو هم» می‌گم. مَ اُنا ره «آنها را» اَ فرزندی خودوم خلع کردم. و  بدنبال آن حدیثی نبوی خواند که یادم نیست کدام بود.
گفتم:
حسین جان! واقعیت اینه که اُنا اَ تو خلع ید کردن، مسجدته تصاحب نمودن درست مانند دکتر مصدق که انگلیسیا ره خلع ید کرد.
باز صد رحمت به منِ نامسلمان که حرمت پدرمه نگر «نگه»‌داشتم.
دیگر حسین را ندیدم. روزی دختر باقر خبر مرگ او را در سوئد بمن داد و سخت غمگین‌ام کرد.
سالیانی بعد رفتم همدان. با یرادرزاده‌اش در خیابان شریعتی قدم می‌زدم. جوانی سی و چند ساله از کنار ما گذشت. به دوستم سلامی کرد و گفت:
آقای دکتر عرضی داشتم. سلام کم رنگی هم بمن کرد.

دوستم مدتی گرفتار گفت‌و‌گو با او بود. رفتار جوان خیلی رئیس‌مآبانه بود. جلوتر از مصاحبش که دو برابر او سن داشت، می‌رفت و حرف می‌زد. احترامی برای مصاحبش قائل نبود. انگار نه انگار که مرا هم در آن‌جا کاشته بود!
تصمیم گرفتم که راه خود بگیرم و بروم که دوستم برگشت و پرسید:

طرف را شناختی؟
گفتم‌:

نه! از کجا بشناسم. می‌دانی که من سال‌هاست از همدان رفته‌ام .
گفت:
پسر دوستت بود، پسر حسین. و اضافه کرد:
مدت‌ها همه‌کاره‌ی زندان همدان بود. شرح رفتارش با زندانیان از بیشتر رادیوهای خارجی پخش شده است.
گفتم:
مشکل من این است که نه به رادیوهای وطنی گوش می‌کنم و نه به رادیوهای خارجی.

همدان- بهار ۱۳۷۳